درد دارد لحظه لحظه ی نبودنت...
و من سرشار از دردی هستم که، از نبودن خویش به آن
دُچارم...
تو هستی و همیشه و همه جا با منی...
خوب که می اندیشم...
هر جا نبودنت را درک کرده ام!جایی نبوده مگر ردی از
گناه من راه بودن تــــو را مسدود کرده...
حس میکنم هر روز بیشتر از پیش از تو دورم...
فقط ! لطفی کن...تا انقدر دور نشدم که در
نظرت نیاییم بیـا...
بیا و نجاتم بده از خویش ...
مگر نه این است که عمریست جدت ح س ی ن
کشتی نجات ما بوده و چراغ روشن هدایت بشر؟
اگر من رسم انتظار را نمی دانم، تو که از
دردهایم آگاهی...
بیا و چون همیشه راه روشن آینده را برایم
ترسیم کن و بیاموز مرا تا راه مرد شدن را بدانم...
می گویند: امروز صبح که بشود بدون تو که
نه! با تــــــــو و بدون مـــــــن...
1178 سال است که
مردی در انتظار 313 مرد است...
ما را ببخش که، انقدر مرد نشدیم که نامردی
عالم را برداشته...
هنوز هم فقط زبان هایمان میچرخد که بیا...
و دل هایمان چون کوفیان با تو نیست...
خط به خط این مثنوی هزار ساله را هزاران
نامرد چون من برایت سروده اند...
و هنوز تو 313 یار
313 جوانمرد را
از میانمان نیافتی برای همراهی...
هنوز هم تنهاترین تنهایی، میان تن ها…
حالا که مرد نیستیم،همان به که دم از درد
نزنیم...
هل الیک یابن احمد سبیل فتلقی
آیا بسوی تو ای پسر احمد راهی هست که ملاقات شوی؟؟؟!!!
آقای خوبم سلام!
در این آدینه های آخر سال، دلم سخت به بودنت و آمدنت
محتاج هست، ای بهار دلها! این دل بی تاب و بی قرارم بی تو دستخوش ناملایمات زندگی
ست، بیا و با بودنت زخم های
دلم را درمان باش...
گل نرگسم!
در این وانفسای دنیا و در این برهوت غربت
و بی کسی از دوری تو نالانم... نمی دانم صدایم را می شنوی یا نه... اما این را خوب
می دانم که تو ای زیباترین جلوه ی پروردگار؛ محبت بی انتهایت سایه گستر دل های
بیمار همگان است..
کاش می دانستم تا کجا دوریت سرکشیده است!
فدایت شوم ای آنکه غایب از دیده گان ناپاک هستی... فدایت شوم ای آنکه هیچ لحظه ای
از قلبم بیرون نیستی... فدایت شوم ای آرزوی مشتاقان و ای خورشید پنهانی...
سخت است بر من ای امام خوبی ها، با هر
گناهم بار سنگینی بر دوش های نازنینت قرار دهم و قلب مهربانت را به درد آورم...
خورشید نهانی ام!
دلم سخت گرفته و بیمار تعلقات دنیایی ست،
دنیا آنچنان برایم شیرین و دلچسب گردیده که جدایی از آن را سخت می پندارم...
شرمنده ی روی زیبای توأم یابن الحسن... با این دلبستگی هایم چطور می توانم دلخوشی
تو باشم؟؟؟؟؟
چطور می توانم برایت آبروداری کنم؟ در این
غرق شدن ها و روزمرگی هایی که مرا به خودم نمی رساند تا لایق دیدارت گردم سخت
افسرده ام..
زیباترین آوای هستی..!
دنیا مرا سخت بنده خویش ساخته... دعایم کن
تا با دعای تو من از گرداب فرو رفتن در خویشتن بیرون آیم.. از خود برون آیم و خویش
را آزاد سازم تا لایق دیدارت گردم... اما... من کجا و دیدار رخ زیبای تو کجا؟؟؟
آیا می توانم؟؟
با این آلودگی روح چطور به فیض دیدار تو
نایل شوم مولای من؟؟
دستان ناتوانم برای دستخواهی تو بلند
شده... دستانم را بگیر و وجودم را لبریز عشق و عطوفت خویش ساز...
مولای خوبم!
میدانم تو را مخلصان زیادی هست که با یک
اشاره تو جان شیرین خویش را در راهت نثار می کنند اما این بنده ی گنهکار به غیر از
تو به کجا رود؟؟؟ شاید...
مولای من!
اما این من عاصی و سرکش دلبسته لطف بی
انتهای تو هستم.. چشم امید به سوی تو دوخته ام تا بیایی و دل دردمندم را درمانی
باشی.. دلتنگ روی توأم یابن الحسن... بیا و با باران مهربانی هایت کویر خشک و بی
آب دلم را بارانی باش... تا با وجود زیبایت زنده گردم.. و از نو برویم... از نو
سبز و پربار گردم...!
مولای خوبم!
در این لحظه کلمات را شایسته ی وجود نمی
دانم... نمی دانم کدام کلمه را برای لطف بی انتهای تو استفاده کنم... هیچ چیز این
جهان، حتی این کلمات و این سطور با تو برابری نمی کند ای عشق پنهانی...
عاجزم از جبران مهربانی هایت... دلخوش به
وجود عزیز و نازنینت هستم... میدانم که میدانی... همه چیز را خوب میدانی... پس
برای رسیدن به خودم کمکم کن تا از این قفس تن برون آیم و لایق دیدار تو گردم...
آرزوی شیرین هر لحظه این منــِ خطاکار ...
اللهم عجل لولیک الفرج!