طلوع کن ...
هر شب از التهاب غمت غرق زاری ام
در مجمر فراق تو اسپند کاری ام
آتش گرفته ام، نفسی زن، خموش کن
این شعله های سرکشی و بی قراری ام
تا که رَوَد به چشم همه دشمنانتان
تا دود گردد این شب چشم انتظاری ام
تا بشکفد تجسم دیدار رویتان
تا بگذرد خزان ز نگاه بهاری ام
آتش نشاندی و جگرم سوخت، شد چنان
سرچشمه ای که تا ابد از اشک جاری ام
بس نیست این همه گذر از کوچۀ خیال
بن بست شد زمینۀ خوش اعتباری ام
یک شب طلوع کن به خیالم که سر شود
این های های گریۀ شب زنده داری ام
شیرین ترین شکوه غزلها بیا مگر
با تو عوض شود غم تلخ قناری ام
ای ثروت خزانۀ هستی کمی بپاش
بر روزگار رو به غروب نداری ام
دیگر ز عهد جمعۀ دیگر کلافه ام
دیگر ز شنبه های پیاپی فراری ام
هر صبح جمعه تا به فراز نگاهها
تا کی میان این همه جمعه گذاری ام؟
عمری نشسته ام به کمینگاه ندبه ها
تا کی شوی شکار دو چشم شکاری ام
یک شب بیا و تکۀ نانی به من بده
تا خلق و خو عوض کنی از نفس هاری ام
ای صبح صادق، از شب من خون چکد بیا
پایان بده به گریۀ بی اختیاری ام
شاعر: صادق عموسلطانی